روزگاری به دنبال درآمدی بودم تا بتوانم با آن حداقل 30 کیلو گوشت بخرم.
با خود می گفتم آنوقت راحت خواهم شد. زمان آن که فرا رسید با خود گفتم: اگر درآمدم را به اندازه ی 300 کیلو گوشت برسانم، آنوقت است که میتوانم راحت تر زندگی کنم. زمان آن هم که رسید دیدم برای آنکه بتوانم راحت ترین باشم بایستی درآمدم را به 3000 کیلو گوشت برسانم. خیلی سخت بود، اما موفق شدم.
اینک تمام دارایی ام را می دهم
برای 30 دقیقه زندگی کردن
و فرشته گفت: نه...!
گفتم: سه دقیقه زمان می خواهم تا بیندیشم که
چرا آمده ام.
فرشته گفت: سه دقیقه همین زمانی است که با من به گفتگو بوده ای.
فقط سه کلمه ی دیگر وقت داری!
بی درنگ گفتم: بزرگترا..! مرا ببخش...
از لبخند فرشته دانستم که خداوند مرا بخشیده و آرام گرفتم.. (1)
..
..
..
اومده بود ببرتم... قوی هیکل و بلند بود و سرتا پا سیاه پوش. اولش دست و پا زدم... نمیشد.. زورش خیلی زیاد بود... به گریه افتادم ... التماس کردم... فایده نداشت.. دور و برم رو پاییدم. هیشکی نبود. باد میومد. خاکستری بود. بیابون بود... نه! مث خیابون بود.. نمیدونم...! داد می زدم و گریه می کردم... هیشکی نبود. هر چی بهش گفتم بذار یه کم دیگه بمونم... تو رو خدا... یه کم دیگه... با مامانمم خداحافظی نکردم... تو رو خدا... غلط کردم... یه کم دیگه..! انگار نمی شنید. هیشکی نبود... زورش خیلی زیاد بود... تو دستاش گم شده بودم... تو رو خدا... یه کم دیگه...
- نه، حرف آخرتو بزن باید بریم.
حرف آخر...؟ یادم افتاد به کارام... حرفام... این هفته.. هفته ی قبلی.. وااای! نه! خیلی ن... تو همین فرصت کم که نمی تونم جبران کنم.. چیکار کنم؟ بازم داد زدم... گریه کردم.. تو رو خدا ... یه کم دیگه بهم وقت بده.... هیشکی نبود...
همونجوری سرد و بی اعتنا نگام می کرد... فایده نداره... زود باش... وقتشه...
شروع کردم... تند تند استغفرالله می گفتم... انقدر پشت سر هم داشتم استغفار می کردم که هی زبونم می گرفت.. خدایا ببخش... بابت اون... بابت این... بابت دیشب... بابت اونروز سر کلاس... بابت اون حرفم... نمازای بی حالم...حواس پرتی هام... استغفرالله... استغفرالله.... استغفرالله...
هر چی می گفتم بیشتر یادم میومد و وقتم کمتر میشد... چیکار کنم؟ اینجوری فایده ای نداره... تموم نمیشه که... خدایا ! خدایا ! کمکم کن... تو که مهربونی... این خیلی خشنه... به حرفم گوش نمیده... تو که اینجوری نیستی... تو که همیشه گوش میدادی... تو که همیشه بودی ... خدایا کمکم کن... استغفرالله... استغفرالله... هیشکی نبود... استغفرالله...
از فرط عجز به خودم می پیچیدم و خدا رو صدا می زدم... اونم ایستاده بود و همینجور نگام می کرد... وقت کم بود.... استغفرالله... استغفرالله ربی و اتوب الیه... استغفرالله... استغفرالله...
- نماز صبح... نماز صبح... وقت نمازه ...
وای خدا! نماز صبح... کاش میشد الان فقط یه نماز صبح بخونم... فقط یکی... چقدر دلم نماز میخواد... چقدر دلم خدا میخواد... خدا... خدا... خدا... خدا.... استغفرالله... استغفرالله.. استغفرالله... استغفرالله... هیشکی نبود...
..
..
- دختر چقدر می خوابی؟ پاشو وقت نمازه...
- نماز؟ نماز بخونم؟ میشه؟ وای خدا... نماااااااااااااااااااااااااااازززز...
سیاهی رفته بود.
(1) : سید مجتبی سجادی
(2) : خوابم واقعی واقعی بود... الان که می نویسم از یادش گریه م گرفته... چقدر این آخرا غافل شده بودم... چقدر یادم رفته بود که باید برم... چقدر سیاه ....
(3) : وقتی از خواب پاشدم، موقع وضو تنها چیزی که تو ذهنم تکرار میشد این بود : میدونی چند وقته استغفرالله نگفتی؟ اونم از نوع هفتاد تاییش؟ اونم از نوع بعد از نماز صبح و عصری ش؟ اونم از نوع آمرزش سی هزار گناه در روز..؟ وای خدایا... من چیکار کردم....!
(4) : هیشکی نبود... میدونی؟ هیشکی... هیشکی...
(5) : آیا مرگ خونسردترینِ واژه ها نیست؟